گفتم: «این فقط خزه بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست، و…» با اولین نشانهای از اطمینان که تا به حال نشان داده بود، حرفم را قطع کرد و گفت: «این خزه مومیه. اونا تو خزه موم میمونن – میبینی؟» او حالا چنان غرق در جستجویش بود که من نمیتوانستم فقط نگاهش کنم و دنبالش بروم. پرسیدم: «قبلاً اینجا آمدهای؟» توجهی نکرد، اما با عجله در میان دره پیش رفت تا اینکه پس از طی صد فوت یا بیشتر، ارادهاش انگار از کار افتاد و در حالی که دستانش را با ناراحتی به هم میفشرد، منتظر در ولنجک من ماند. «چیه؟» گفتم.
او در حالی که با وحشت آشکاری مرا در آغوش گرفته بود، پاسخ داد: «آنجبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست.» با خوشرویی جواب دادم: «خب، میرویم و میبینیمش.» و راه افتادیم، او هنوز مرا محکم گرفته بود، انگار میترسید که تنهایش بگذارم. کنجکاو بودم که ببینم چطور آن یک یا دو ردپایی که پیدا کرده بود، او را به پروازی از انرژی برانگیخت که به سرعت محو شد و او را درمانده و آشفته کرد. به هیچ وجه نمیتوانستم تصور کنم که چرا آن ردپاها باید تا این حد او را مجذوب خود کرده و او را به جست و خیز در امتداد دره سوق داده باشند. او ردپای دیگری پیدا نکرد، اما ظاهراً دیدن آن دو یا سه ردپا، کورسویی از خاطره را در او زنده کرد. ظاهراً او قبلاً اینجا لواسان بوده و آرزو داشت مسیر قبلی خود را دوباره طی کند.
اما اراده و شجاعت انجام این کار را نداشت. او در حالی که دستانش را به هم میفشرد، گفت: «میدانم کجبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. حالا میدانم. با من میآیی؟» نگاهش چنان التماسآمیز و صدایش چنان پر از نوعی ترس و وحشت بود که متقاعد شدم چیزی هست که میخواهد به من نشان دهد اما جرات نمیکند. ارادهاش انگار مثل الاکلنگ بین تصمیم و تردید در نوسان بود، و دوباره به عادت قدیمیاش برگشت که با هر صدایی از جا بپرد و مرا محکم بگیرد. گفتم: «بیا، من هم با تو میآیم.» نمیتوانم وحشت مشتاقانهای را که در چشمانش موج میزد، لرزش دستانش را وقتی بازویم را گرفته بود، و مکثهای مرددی را که هنگام عبور از فردوس شرق دره داشت، توصیف کنم.
بالاخره به نظر میرسید که میخواهد از گودال سنگی بالا برود، مکث کرد و کاملاً شکست و مثل یک کودک هق هق کرد. بالاخره توانست نفس نفس بزند و بگوید: «نگاه کن… اونجا…» و بعد آب دهانش را قورت داد و با وحشت و ترس، محکمتر فشار داد. به تودهای از سنگهای انباشته شده نگاه کردم و در فاصلهای دور، جسم بزرگی را دیدم که به نظر میرسید با نگاه کردن به آن، تکان میخورد. «همینه که هست،» گفت. گفتم: «بسیار خب. تو اینجا بمان، روی آن سنگ بنشین تا من بروم و ببینم.» او نشست، طناب را دور گردنش میچرخاند و با اشتیاق مرا تماشا میکرد. همینطور که از خاکریز پایین بالا میرفتم، با صدای خفیفی که ایجاد کردم، از جا پرید. در حالی که از میان تخته در جنت آباد سنگها راه خود را باز میکردم، به جسم نزدیک شدم.
تا اینکه چند قدمی آن فاصله گرفتم، مکث کردم و با وحشت به آن نگاه کردم. لاشه یک بالن رصدی آلمانی بود. گاز کیسه بزرگ آن که روی صخرهها افتاده بود، کاملاً تمام شده بود و محفظه شیشهای سابق آن کاملاً ویران شده بود. فکر میکنم حتماً مسافتی را روی آن صخرهها باد کرده تا اینقدر خرد شده باشد. اما وقتی علائم خاصی را روی قسمت شکسته ماشینش دیدم، تمام جزئیات خرابی و ویرانیاش برایم بیاهمیت شد. دو صلیب سیاه کنار هم بودند که نشان امپراتوری آلمان بین آنها قرار داشت. بادکنکی که دو صلیب سیاه روی آن بود، در جبهه غربی همه جا شناخته شده بود. این کاخ کوچک، مقر بلندمرتبه یک دیو بزرگِ ترسناکِ هوایی بود که چشم تیزبین و نوکرِ مافوقهای ولنجک قاتلش بود.
من با کسانی که این جانورِ دزدکیصفت را میشناختند و به او غذا میدادند صحبت کرده بودم و در مقابل تکبرِ متکبرانهاش – یک دختر کوچکِ فقیرِ فرانسوی و پدرِ معلولش – از ترس میلرزیدم. او کسی بود که از آمریکا آمده بود تا به سرزمین پدری کمک کند؛ کسی که «از کشتیها و زمانِ حرکتشان خبر داشت»؛ کسی که دو صلیب سیاهش نشان افتخار و تمایز ویژهای بود! خب، به لطف الهی، او دیگر یک راز نبود. بدبخت بیچاره، آب از دهانش میچکید و غرق در احساس گناه بود – او مرا با آلت قتاله جنایاتش روبرو کرده بود. من برای کاری که کردم هیچ عذری ندارم – من فقط انسان هستم. با گامهای بلند به جایی که موجود آسیبدیده نشسته بود برگشتم، در حالی که طناب را دور گردنش میچرخاند و میچرخاند.
میلرزیدم و کلماتم کوتاه و منقطع بودند، اما حالا نمیدانم از تعجب بود یا از خشم. فقط میدانم که او مثل نیای که در انفجار دمیده شده باشد، در مقابلم کز کرده بود – حالا که به آن فکر میکنم، قلبم را میسوزاند. گفتم: «پس پاداشت را گرفتی. مطمئن باش خدا میداند چطور امثال تو را مجازات کند! من چشم بدجنست را دیدهام که از حدقه بیرون زده و آنجا، آنجا ، میان آن صخرهها افتاده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. باید به آن برگردی، ها؟ مثل قاتلی که قربانیاش را مجازات میکند!» نفسش را با نفسهای بریده و بریده بیرون داد.
دستانش را به هم فشرد و پیچاند، و نگاهش – آه، تا ابد در خاطرم خواهد ماند. «الان میدانم کی هستی! به یک دختر بچه فرانسوی خواهی گفت که آمریکاییها قاتل هستند و مردمشان را به تیرهای چراغ برق آویزان میکنی! آمریکا، جایی که خودت زندگی میکردی و امرار معاش میکردی—— حالا پاداشت را گرفتهای! خانهای را که با حضورت نجس کردی دیدهام – کلبه کوچک یک دهقان فرانسوی! نمیدانم به خاطر تو، ای دزدکی دروغگو و دزدکی، چند کشتی در قعر اقیانوس افتادهاند! اما پاداشت را گرفتهای.
او در حالی که با وحشت آشکاری مرا در آغوش گرفته بود، پاسخ داد: «آنجبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست.» با خوشرویی جواب دادم: «خب، میرویم و میبینیمش.» و راه افتادیم، او هنوز مرا محکم گرفته بود، انگار میترسید که تنهایش بگذارم. کنجکاو بودم که ببینم چطور آن یک یا دو ردپایی که پیدا کرده بود، او را به پروازی از انرژی برانگیخت که به سرعت محو شد و او را درمانده و آشفته کرد. به هیچ وجه نمیتوانستم تصور کنم که چرا آن ردپاها باید تا این حد او را مجذوب خود کرده و او را به جست و خیز در امتداد دره سوق داده باشند. او ردپای دیگری پیدا نکرد، اما ظاهراً دیدن آن دو یا سه ردپا، کورسویی از خاطره را در او زنده کرد. ظاهراً او قبلاً اینجا لواسان بوده و آرزو داشت مسیر قبلی خود را دوباره طی کند.
اما اراده و شجاعت انجام این کار را نداشت. او در حالی که دستانش را به هم میفشرد، گفت: «میدانم کجبهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. حالا میدانم. با من میآیی؟» نگاهش چنان التماسآمیز و صدایش چنان پر از نوعی ترس و وحشت بود که متقاعد شدم چیزی هست که میخواهد به من نشان دهد اما جرات نمیکند. ارادهاش انگار مثل الاکلنگ بین تصمیم و تردید در نوسان بود، و دوباره به عادت قدیمیاش برگشت که با هر صدایی از جا بپرد و مرا محکم بگیرد. گفتم: «بیا، من هم با تو میآیم.» نمیتوانم وحشت مشتاقانهای را که در چشمانش موج میزد، لرزش دستانش را وقتی بازویم را گرفته بود، و مکثهای مرددی را که هنگام عبور از فردوس شرق دره داشت، توصیف کنم.
بالاخره به نظر میرسید که میخواهد از گودال سنگی بالا برود، مکث کرد و کاملاً شکست و مثل یک کودک هق هق کرد. بالاخره توانست نفس نفس بزند و بگوید: «نگاه کن… اونجا…» و بعد آب دهانش را قورت داد و با وحشت و ترس، محکمتر فشار داد. به تودهای از سنگهای انباشته شده نگاه کردم و در فاصلهای دور، جسم بزرگی را دیدم که به نظر میرسید با نگاه کردن به آن، تکان میخورد. «همینه که هست،» گفت. گفتم: «بسیار خب. تو اینجا بمان، روی آن سنگ بنشین تا من بروم و ببینم.» او نشست، طناب را دور گردنش میچرخاند و با اشتیاق مرا تماشا میکرد. همینطور که از خاکریز پایین بالا میرفتم، با صدای خفیفی که ایجاد کردم، از جا پرید. در حالی که از میان تخته در جنت آباد سنگها راه خود را باز میکردم، به جسم نزدیک شدم.
تا اینکه چند قدمی آن فاصله گرفتم، مکث کردم و با وحشت به آن نگاه کردم. لاشه یک بالن رصدی آلمانی بود. گاز کیسه بزرگ آن که روی صخرهها افتاده بود، کاملاً تمام شده بود و محفظه شیشهای سابق آن کاملاً ویران شده بود. فکر میکنم حتماً مسافتی را روی آن صخرهها باد کرده تا اینقدر خرد شده باشد. اما وقتی علائم خاصی را روی قسمت شکسته ماشینش دیدم، تمام جزئیات خرابی و ویرانیاش برایم بیاهمیت شد. دو صلیب سیاه کنار هم بودند که نشان امپراتوری آلمان بین آنها قرار داشت. بادکنکی که دو صلیب سیاه روی آن بود، در جبهه غربی همه جا شناخته شده بود. این کاخ کوچک، مقر بلندمرتبه یک دیو بزرگِ ترسناکِ هوایی بود که چشم تیزبین و نوکرِ مافوقهای ولنجک قاتلش بود.
من با کسانی که این جانورِ دزدکیصفت را میشناختند و به او غذا میدادند صحبت کرده بودم و در مقابل تکبرِ متکبرانهاش – یک دختر کوچکِ فقیرِ فرانسوی و پدرِ معلولش – از ترس میلرزیدم. او کسی بود که از آمریکا آمده بود تا به سرزمین پدری کمک کند؛ کسی که «از کشتیها و زمانِ حرکتشان خبر داشت»؛ کسی که دو صلیب سیاهش نشان افتخار و تمایز ویژهای بود! خب، به لطف الهی، او دیگر یک راز نبود. بدبخت بیچاره، آب از دهانش میچکید و غرق در احساس گناه بود – او مرا با آلت قتاله جنایاتش روبرو کرده بود. من برای کاری که کردم هیچ عذری ندارم – من فقط انسان هستم. با گامهای بلند به جایی که موجود آسیبدیده نشسته بود برگشتم، در حالی که طناب را دور گردنش میچرخاند و میچرخاند.
میلرزیدم و کلماتم کوتاه و منقطع بودند، اما حالا نمیدانم از تعجب بود یا از خشم. فقط میدانم که او مثل نیای که در انفجار دمیده شده باشد، در مقابلم کز کرده بود – حالا که به آن فکر میکنم، قلبم را میسوزاند. گفتم: «پس پاداشت را گرفتی. مطمئن باش خدا میداند چطور امثال تو را مجازات کند! من چشم بدجنست را دیدهام که از حدقه بیرون زده و آنجا، آنجا ، میان آن صخرهها افتاده بهترین سالن زیبایی سعادت آباد که سالن آرایشگاه تهران هست. باید به آن برگردی، ها؟ مثل قاتلی که قربانیاش را مجازات میکند!» نفسش را با نفسهای بریده و بریده بیرون داد.
دستانش را به هم فشرد و پیچاند، و نگاهش – آه، تا ابد در خاطرم خواهد ماند. «الان میدانم کی هستی! به یک دختر بچه فرانسوی خواهی گفت که آمریکاییها قاتل هستند و مردمشان را به تیرهای چراغ برق آویزان میکنی! آمریکا، جایی که خودت زندگی میکردی و امرار معاش میکردی—— حالا پاداشت را گرفتهای! خانهای را که با حضورت نجس کردی دیدهام – کلبه کوچک یک دهقان فرانسوی! نمیدانم به خاطر تو، ای دزدکی دروغگو و دزدکی، چند کشتی در قعر اقیانوس افتادهاند! اما پاداشت را گرفتهای.
- سه شنبه ۰۱ مهر ۰۴ ۲۳:۱۱
- ۱ بازديد
- ۰ ۰
- ۰ نظر